سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی

قاصدک ،هان چه خبر آوردی 
  از کجا . وز که خبر آوردی ؟ 
خوش خبر باشی ...اما.....اما ...
گرد بام و در من بی ثمر میگردی 
  انتظار خبری نیست مرا ....
نه ز یاری – نه ز دیار و دیاری – باری 
برو آنجا که بوَد چشمی و گوشی با کس 
برو آنجا که تو را منتظرند 
قاصدک در دل من همه کورند و کرند 

دست بردار از این در وطن خویش غریب 
قاصدِ تجربه های همه تلخ 
  با دلم می گوید 
که دروغی ...تو دروغ 
که فریبی... تو فریب 
قاصدک ! هان ولی ....آخر ....ایوای 
راستی . آیا رفتی با باد ؟
با توام .آی ! کجا رفتی ؟ آی ....؟ 
راستی آیا جایی خبری هست هنوز 
مانده خاکستر گرمی جایی....؟؟؟
قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم میگریند .

نوشته شده در یکشنبه 88/5/4ساعت 11:8 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |


منو ببخش عزیزم اگه میگم باهام نمون

دستای خالیمو ببین اخر قصه رو بخون

ترانه ای رو که برات گفته بودم فروختمش

با پول اون نخ خریدم زخم دلم رو دوختمش

همسفر شعر و جنون عاشق ترین عالمم

تو عشقتو ازم بگیر من واسه تو خیلی کمم

بین من و تو فاصله است یک در سرد اهنی

من که کلیدی ندارم تو واسه چی در میزنی

این در سرد لعنتی شاید که نخواد وا بشه

قلبتو بردار و برو قطار داره سوت میکشه


نوشته شده در شنبه 88/4/27ساعت 4:36 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

برو خوبم به سلامت ، تو به من دینی نداری

    برو با خیال راحت ، چرا اینقدر بی قراری ؟

  برو پیش عشق تازه ت ، نگران من نباش

        تو چشام نگاه نکن ، نمک رو زخم من نپاش

  نمی خوام توی نگاهت ببینم نفرتو راحت

    یا تحملم کنی و واسه تو بشم یه عادت

  اگه دیگه چشمای من تو دلت جایی نداره

     اگه حرفام روی لب هات گل لبخند نمی کاره

  برو تا بازم بخندی ، من به لبخند تو زنده م

    وقتی تو پیشم نباشی ، به خیالت دل می بندم

  اگه واسه قصه ی ما شعر عاشقونه ای نیست

      یا اگه برای موندن دیگه هیچ بهونه ای نیست

  اگه فکر میکنی دیگه ، این من و تو ما نمیشه

    برو خوبم ، به سلامت ، خوب و خوش باشی همیشه

  تو که تقصیر نداری ، تنهایی تقدیر منه

     غم و گریه و جدایی ، همه تقصیر منه

  برو خوبم ، به سلامت

       تو به من دینی نداری برو با خیال راحت


نوشته شده در شنبه 88/4/27ساعت 4:35 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

چرا تهمت میزنی خودت که بی وفاتری

خودم با چشام دیدم دل از غریبه میبری

حالا که عاشق شدم حرف از جدایی میزنی؟

تو چقدر نا مهربونی چرا قلب و میشکنی؟

پشت سرم باز بد بگو خیلی زیاده طاقتم

تو برو بی خیال عزیز منم که بیلیاقتم

با دنیایی حرف دروغ آتیش زدی به زندگیم

باور این دروغاتم بذار به پای سادگیم

آره تو خیلی خوبی همه بدیها از منه

عیب از دل نازکمه که با تلنگر میشکنه

باشه برو منم میرم منم میشم مثل همه

بذار همه بهم بگن یه عاشق در به دره

اما میخوام یادت باشه دوست دارم هرجا باشی

خاطرتو بازم میخوام با هر کی که میخوای باشی...

نوشته شده در شنبه 88/4/27ساعت 4:34 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

« صفحه ی سپید »

باز هم من و صفحه ی سپید ی که می خواهد مقدمه ی زندگی ام باشد ، با خود می اندیشم کاش

همین صفحه ی سفید بی آنکه رد پای قلمی ، صورتش را خط خطی کند بر جای مقدمه ام بنشیند.

همان صفحه ی به ظاهر سپیدی که پشت سر، هزاران هزار حرف ناگفته دارد .

می توانی نگاهش کنی و صد ها نقش را بر رویش متصور باشی.

خطوط کج و معوجی که به هم دهن کجی می کنند ، صورتهایی که می خندند ، گریه می کنند و

شکلک در می آورند.

می توانی پنجره را باز کنی و آنرا بدست باد سپاری ، باد او را با خود خواهد برد و در دوردستها شاید

کودکی روی آن شکلی بکشد از زندگی و همان مقدمه ام خواهد شد .

شاید قایق کاغذی درست کند و بدست آب بسپارد و یا بادبادکی شود در دست باد .

و زندگی چیست ؟

جز همین قایق کاغذی .

دلم می خواهد همین سپیدی کاغذ مقدمه ام با شد و تو خود تمام آنچه را که می خواهی بر آن

نقش بزنی و مقدمه ای برای آغازی نو قرار دهی .

دلم می خواهد تو سپیدی کاغذ را به سپیدی زندگی ات گره بزنی .

روی سپیدی سپید کاغذ ، نقش هستی را به رنگ یکرنگی نقش کنی و مقدمه ای برای بی رنگی

قرار دهی .

نمی دانم چه باید بنویسم و یا چه چیزی می تواند به جای مقدمه بنشیند و آغازگر حرفی تازه باشد؟

آغازگر یک قصه ، یک منطق ...

دلم برای بازیهای کودکانه تنگ شده که چه صادقانه مقدمه ای برای ورود به زندگی بودند .

دلم برای کلاس اول ابتدایی و برای آخرین امتحان ترم آخر دانشگاه تنگ شده که همه مقدمه ای

بودند بر آغازی نوین .

من می خواهم کاغذی نانوشته مقدمه ی زندگی ام باشد ،بی آنکه برایم مهم باشد که دیگران از

این مقدمه گلایه داشته باشند .

می خواهم تو روی آن بنویسی ، آدمک بکشی ، نقطه بازی کنی و آن را مچاله کنی در زیر میز

بیاندازی و من آن را بردارم و زینت صفحه ی اول دفترم کنم .

شاید برای تو هم مثل من یک صفحه ی سپید نانوشته بیش از یک مقدمه ی ده صفحه ای حرف

داشته باشد .

نمی دانم شاید ؟!

من می خواهم مقدمه ام سپید باشد چرا که می خواهم تو هم مثل من ، مثل مقدمه ام ، مثل

تمام خوشیها سپید باشی ...


نوشته شده در شنبه 88/4/13ساعت 6:35 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

بدبختر از دانشجو نیست تو دنیا(طنز)! (فقط دانشجویان بخونند)

http://aycu21.webshots.com/image/39340/2001532730522466042_rs.jpg


بابا اصلا ماکه پاک گیج گیج شدیم،

 آخ آخ ببخشید سلام یادم رفت، سلام علیکم

خوب هستین شما؟ خدا رو شکر. دماغتون چاق چله هست که....

ما هم ای بدک نیستیم، خدا نکنه به روز ما بیفتید...(!)

جونم
بگه واستون بعد اینکه ما سیکلمون رو گرفتیم رفتیم تو دارو دسته سیکلمات
ها، تصمیم گرفتیم که یه کار و کاسبی راه بندازیم و خودمون رو مشغول کنیم،
اما ای دل غافل کی به بچه سیزده چهارده ساله کار میده؟

خلاصه
گذشتیم از کار و پول در آوردن و با اصرار یکی از بچه محلامون رفتیم که
بریم درس بخونیم و به کمک خدا دیپلممون رو هم بگیریم که به ما هم از فرداش
بگن دیپلمات(علم بهتر است یا ثروت...).

رفیتیم اول نظری و طی کردیم
و رسیدیم به دوم که باید انتخاب رشته می کردیم، ما که اول رفتیم سراغ رشته
ی آشی و آش رشته و ... سرتون رو درد نیارم بلآخره رفتیم تو خط کامپیوتر و
سیستم میستم و... کمر همت و بستیم که درس بخونیم. خوندیم خوندیم و خوندیم
و هر روز که می گذشت ما هم یه روز بزرگترمی شدیم(!) دیپلممون رو هم
گرفتیم...(خواهش می کنم، تشویق لازم نیست)

بعد گرفتن مدرک تصمیم
گرفتیم بریم سر کار ولی چه کاری؟ پولی که تو دست و بالمون نبود، سرمایه هم
نداشتیم جز یه دیوار پر از قاب از افتخارات شهرستانی و استانی و کشوری...!

تو
خونه گفتیم که تصمیم داریم ما هم واسه خودمون آقایی بشیم و کار و کاسبی
راه بندازیم، البته بهشون گفتیم که پول نداریم و کاری هم بلد نیستیم! یه
دفعه دیدیم یه چیزی مثل گرز فولادی خورد تو سرمون، حالا شاید پیش خودتون
فکر کنید اون چی بود، الآن می گم،  می گفتن که چرا دانشگاه نمیری و از این
حرف ها، هر روز که می گذشت تو خونه تا میومدیم حرفی بزنیم این قضیه
دانشگاه نرفتن ما رو می زدن تو سرمون، می گفتن نگاه پسر همسایه کن از وقتی
دانشگاه میره چه آقایی شده واسه خودش، تا کی می خوای بخوری و راست راست
بگردی و عروس تعریفی فلان و...

تصمیم گرفتیم ما هم بریم دانشگاه،
یه روزی که داشتیم از تو خیابون رد می شدم یه دونه آگهی دیدم که دارن
دانشگاه بدون کنکور ثبت نام می کنند. ما هم از خدا خواسته مدرکمون رو
برداشتیم و رفتیم دانشگاه گفتیم اومدیم ثبت نام بدون آزمون،اونا هم نامردی
نکردند گفتند یا باید کارت پایان خدمت داشته باشی یا باید دختر باشی(شانس
رو می بینی؟) ما هم دیدیم که کارت که نمی تونیم داشته باشیم، دختر هم که
نیستیم. حالا مونده بودیم که چه خاکی به سرمون کنیم؟

که بر حسب
اتفاق یه روز که داشتیم تو اینترنت چرا میکردیم دیدیم دانشکده جامع علمی
کاربردی داره ثبت نام میکنه. به هزار بدبختی یه دونه دفترچه پیدا کردیم و
رفتیم اسممون رو نوشتیم واسه دانشگاه.

گذشت گذشت که یه روز یکی از
برو بچ زنگ زد و گفت که پس فردا امتحان داریم و فردا هم باید بریم کارت
ورود به جلسه بگیریم. ما هم بعد هفت خان رستم (جور کردن مداد نرم، پاک کن
و ...) خودمون رسوندیم به جایی که باید کارت می گرفتیم. حالا اونجا کجا
بود؟(ای داد بی داد)  آخر دنیا که نه ولی آخر آبادی های یزد بود، بعد طی
کردن چند فرسنگ راه اونم پای پیاده و فرار کردن از یه عالمه جک و جونور؛
خودمون رو رسوندیم به جایی که کارت توزیع می کردند؛ (چشمتون روز بد نبینه)
اونجاهم که رسیدی میای می بینی ای داد بی داد (چرا؟!) روز که آقا کافی
نتیه داشته ثبت نام می کرده دستش تو دماغش بوده و اطلاعاتتون رو اشتباه
وارد کرده؛ حالا یه بقل نامه و برگه می دن بهتون می گن برین ازش فتوکپی
بگیرید بیاید،(حالا خدایا تو این بر بیابون فتوکپی فروشی از کجا پیدا
کنم؟) خلاصه بگذریم همه ی این کارها رو که کردین با هزارتا منت بهتون
کارتتون رو می دن.

فردا کنکور داری، حالا کجا هستی؟ توی یه شهر غریب. شب تو خواب هزارتا کابوس می بینی که نرسیدی به جلسه کنکور و ... .

فردا
شد و رفتی سر جلسه کنکور (خر بیار و باقالی بار کن) تست زدن شانسی جدا
(خدا به داد برس وقتی تست های علامت زدت بیشتر از سوالها باشه و باید
بشینی با پاک کن، پاکش کنی!) و ور رفتن با بسته بیسکویت جدا و تقلب کردن
(البته اگه اسمش رو مشورت بزاری بهتره!) جدا.

جلسه کنکورهم تموم
شد، حالا زانو غم بغل بگیر و منتظر اومدن جواب کنکور باش؛ حالا جواب کنکور
کی میاد بعد شش قرن و وقتی که همه ی دانشجوهای دانشگاه های مختلف رفتن سر
کلاس جواب کنکورت میاد اون هم از شانس بدت آخرین انتخابت که هفصد کیلومتری
شهرتونه! رو قبول بشی (این انتخاب هم واسه این بوده یه خورده با بچه ها
بخندی...!)

روز ثبت نام با هزارتا مشکل پا میشی میری دانشگاه واسه
ثبت نام (حالا دانشگاه کجا هست ؟ زیر پونز نقشه !) بهت می گن ثبت نام نمی
کنند و برو دو روز دیگه بر گرد .

دو روز دیگه هم تموم شد، میری
واسه ثبت نام، بهت می گن انتخاب واحد بکن ولی تا شهریه ندی ثبت نامت نمی
کنند! (جل الخالق این دیگه چه قانونیه !) تازه می گن مدارکت رو ببر هر وقت
رسیدبانکی آوردی اون وقت مدارکت رو ازت می گیرن. حالا بپرس شهریه ات چند
شده ؟ سیصد و چهار هزار تومن(وای وای وای وای ...) به هزار مکافات راضی
شون میکنی که یه قسمت از شهریه رو نقد بدی، یه قسمتش رو چکی(حالا بپرس چند
و چند؟ سیصد هزار تومنش رو نقد بده، چهار هزار تومن بقیه اش رو یه دونه چک
بیار واسه دو هفته بعد از شروع کلاس ها تازه خط خوردگی هم نداشته باشه !!!)

پول
ریختی به حساب و آوردی از شانس بدت سیستمشون اسم تو یکی رو باز نمیکنه و
ایراد پیدا میکنه؛ خلاصه سیستم هم درست میشه؛ حالا مثل توپ فوتبال به
همدیگه پاست میدن؛ از اتاق آموزش برو تو حسابداری، از حسابداری برو حراست
، از حراست برو آبدارخونه، امور فرهنگی، اتاق اساتیدو... حالا داد بیداد
اگه چیزی جا بزاری دوباره از نو همه ی این چیز ها رو دور بزنی...

کل
آمار آدم رو می گیرن، گروه خونت چیه، چه سریالی دوست داری، با کی دوستی،
با کی دوست نیستی، شماره کفشت چنده، دور بازوت چقدره و... . تو اتاق حراست
که یه عالمه قانون و تبصره و ... میدن باید زیرش رو امضا کنی؛ مثلا پیرهن
آستین کوتاه تنتون نکنین، شلوار تنگ نپوشیت، پیرهن تو شلوار نکنیدو...

حالا
ما که خوبه تو قسمت الگوهای رفتاری خواهران نوشته بود "آب و لعاب نباید
داشته باشید، سرخاب سفیداب هم نکنید، اصلا آرایشهای مش و پش و  های لایت و
میز آمپلی و ... خلاصه من زیاد نمی دونم اونایی که می خونند بیشتر از مایی
که می نویسیم بلدند... (اصلا آسته برو آسته بیا که گربه شاخت نزنه).

حالا
تازه اول بد بختیت شروع میشه، دنبال خونه بگرد و... . هفته اول که زندگیت
میشه مثل هاکل برفین، (بی خانمان ها) لحاف و تشکت میشه کارتون یخچال فریزر
اسنوا که اونم از یه مغازه لوازم خانگی کف رفتی!  بالشتت هم میشه یه تیکه
یونلیت  (همون کاوچو خودمون) . در به در دنبال خونه می گردی اما کی به تو
خونه میده، یه آدم مجرد! اون هم دانشجو! (اصلا کی تو رو جز آدمها حساب
میکنه ؟) هر ده متر یه دونه مشاور املاک و بنگاه مسکن؛ بعضی که می گن
ندارن، بعضیاشون میگن اگه دختر بودی بهت خونه  می دادن به پسرها نمی دن؛
بعضی هاشون که اصلا جواب آدم رو نمی دن و فقط مثل طلب کارا بهت نگاه می
کنن، بعضی ها هم که با اردنگی از مغازشون می ندازنت بیرون... (ای بابا!)

خلاصه
بعد یه هفته پا دویی و دیدن هفت هشت ده نفرو کلی دویدن بلآخره  یدونه لونه
مرغ پیدا میشه که شبهایی که می خوایی بخوابی حد اقل یه دونه سقف بالا سرت
باشه، اجاره اش هم به قیمت پول خون کل بچه محلاتون! حالا شانس رو داشته
باش بابات بر میداره کلید رو ده پونزده تا روش میسازه میده کل قوم و خویش
ها که اگه یه وقتی کاری یزد داشتند بیان خونه تو و شب رو اونجا بمونن!
(مگه کاروان سراست ؟!!!؟)

بدبختی پشت بدبختی، سیصد تومن دادی به
شهریه پونصد هزار تومن باید بدی به کتاب و رایت جزوه و سی دی و نوار و
کلاس خصوصی و واکس کفش و اتوی مو و ... .

 
ترم بوقی ها بخونند !!

 بعد اینکه کلی بدبختی کشیدید و هفتاد خان رستم و طی کردید تازه میشین ترم اولی یا به قول برو بچ ترم بوقی،

ترم
بوقی که باشید باید قوانینی رو رعایت کنید : تودانشگاه تا ازتون سوال
نکردند حرف نمی زنید؛ وقتی هم که سوال کردند سرتون باید پایین باشه و جواب
سوال رو هم کوتاه و مختصر بدین. حق رفتن تو آبخوری ها رو ندارین .

بند
کفشتون باید محکم باشه! کل دانشگاه می تونند به شما زور بگن ولی شما حق
اعتراض ندارین! تو سایت هم که خواستید برید باید کارت دانشجویتون رو پشتش
رو حراست مهر بزنه! بعد می تونید وارد بشین!! (آخه ترم اول کارت دانشجویی
به کی می دن؟؟! بعدش هم کدوم ترم بوقی ها جرات می کنه بره تو حراست ؟! یه
دفعه بگو راه نمی دن دیگه !) بعدش هم اگه تونستی با هزار مکافات وارد بشی
باید بری پشت سیستمی بشینی که به اینتر نت وصل نیست!! (ای داد بی داد) فقط
فقط هم می تونید دوز بازی و نقاشی کنین!!

تو پله ها جمع نمی شین،
نزدیک کافی شاپ نمی شین، به تلفن کارتی دست نمی زنین، موبایل همراه خودتون
نمی یارین نزدیک دانشگاه، دیگه چه برسه تو دانشگاه؛ بدون اجازه دست تو
دماغتون نمی کنین؛ خودکارتون رو تو دهنتون نمی کنین، سرفه نمی کنین؛
خمیازه نمی کشین، تو چمن ها پا نمی ذارین و ... .

 
تو سلف!!

ترم
بوقی ها دو هفته قبل باید ژتون بخرند، ژتون های دوشنبه، سه شنبه و
چهارشنبه که تموم کردند! پنجشنبه و جمعه که سلف تعطیله!! فقط می مونه شنبه
و یکشنبه که اون روز ها هم کلاس ندارین!

تو صف غذا هم که رفتین
باید برین آخر صف، اگه هم کسی اومد جلو شما حق اعتراض ندارین (کل دانشگاه
خودتتون که هیچ، دانشگاه کناری هم میزنند وسط صف شما !) بعدش هم ساعت دو
نیم سه غذا گیرتون میاد اون هم چه غذایی، هرچی ته دیگ و سوخته موخته و
استخون بوده تو دیگ، باز هم حق اعتراض ندارین! غذا رو هم نمی تونید از سلف
خارج کنین، باید برین گوشه ی سلف، یه دونه دستمال پیدا کنین، میزی که قبل
از شما دویست نفر روش چیز خوردند و ظرفهاشون هم هنوز رو میزه، تمیز کنین و
بعد بشینین غذاتون رو بخورین!!! (ای داد بیداد! ای داد بیداد!)

خلاصه چند مدت که بگذره شما هم از ترم بوقی و ترم شوتی و ... بیرون میاد و می شید ترم بالا!

دیگه اون موقع دانشگاه میشه واسه شما خونه ی خاله و کیف دنیا رو می کنین!

صبح که پا میشین به جای اینکه موهاتون رو شونه کنید، دستتون رو تو برق می کنید!

ترم
بوقی ها رو دست می اندازید، با استاد ها می گید و می خندید، سر کلاس با
برو بچ کلاس بلوتوث بازی می کنید، به بهونه ی دستشویی رفتن تا آخر زنگ می
رین تو آبدارخونه و چایی و شیرینی می خورین و... ! " زیاد تقلا نکن،
بهترین چیزها زمانی اتفاق می افتد که غیر منتظره باشد"اینم یه نکته
اخلاقی، دیدم داستانمون داره یکنواخت میشه گفتیم از یکنواختی بیرونش
بیاریم !

خلاصه یه مدت ه بگذره می بینین هنوز ترم بالایی تر از شما
هم هست هنوز، کسایی هستند که دارند کاردانی می خونند و حالا ترم سیزده
امند!! تصمیم می گیرید طی عملیاتی شما هم به ترم بالایی تبدیل بشین و
احیانا تو پرونده تون سه چهارتا اخراجی و هفت هشت ترم مشروطی و ده پونزده
تا تعهد رو هم جمع بشه!!!(ای ول)

 به همین دلیل یه روز که اساتید
محترم جلسه خیلی مهمی دارند، شما با زیر شلواری و دمپایی (اگه دو سه هفته
که حموم نرفته باشید و صبح هم دست و صورتتون رو نشسته باشید چه بهتر!)
اتفاقا خودکارتون تو همون اتاقی که جلسه هست جا گذاشتیدو دنبالش می گردین،
اونجا هم طلب کارها زنگ می زنند و شما باید باهاشون بحث و دعواکنید!!

 این قسمت رو فقط پسرا بخونند!

 این
قسمت فقط مخصوص پسر ها هست، بگذریم که تعدادی از نسیان دارند زیر چشمی این
قسمت رو دید می زنند! دیگه حالا آخرای دوره ی دانشجویی شما هست و چند وقت
دیگه مدرکتون رو می گیرید! شبها هم تو فکر این هستید که وقتی رفتید خونه
با اهل منزل و پدر و مادر در هر خونه ای زنگ بزنید، هفت هشتا ضعیفه می
ریزند بیرون که شما یه دونه اش رو انتخاب کنید !!
به همین دلیل هم شما شبها خواب می بینید!!! 

نوشته شده در شنبه 88/4/13ساعت 5:26 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

آخرین قصه !

بیا ای بی وفای من

و امشب را فقط امشب

برای خاطر آن لحظه های درد

کنار بستر تاریک من ، شب زنده داری کن

که من امشب برای حرمت عشقی

که ویران شد

برایت قصه ها دارم

تو امشب آخرین اشکم بروی گونه می بینی

و امشب آخرین اندوه من مهمان توست

بیا نامهربان

و امشب را کنار بستر تاریک من شب زنده داری کن

چه شبهایی که من تا صبح برایت گریه می کردم

و اندوهم همیشه میهمان گوشه و سقف اتاقم بود

قلم بر روی کاغذ لغزشی دشوار می پیمود

که من در وصف چشمانت

کلامی سهل بنویسم

درون شعر های من

همیشه نام و یادت بود

درون قصه های من

همیشه قهرمان بودی

ولی امشب کنار عکس های پاره ات آخر

تمام شعرهایم را به آتش می سپارم من

درون قصه هایم ، قهرمانهارا

به خون خواهم کشید آخر

و دیگر شعرهایم بوی خون دارد

ببخش ای خاکی خسته

اگر امشب به میل من

کنارم تا سحر بیدار ماندی

برای آخرین شب هم ز چشمت عذر می خواهم

که امشب میزبان

رنج من گشتی

?خداحافظ?

برای آخرین لحظه ?خداحافظ ....!؟?
نوشته شده در سه شنبه 88/4/9ساعت 1:29 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
Design By : Pars Skin