سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی


نوشته شده در پنج شنبه 85/9/23ساعت 1:58 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

عشق یعنی انتظار و انتظار                         عشق یعنی هر چه بینی عکس یار

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر                  عشق یعنی سجده ها با چشم تر

عشق یعنی دیده بر در دوختن                         عشق یعنی از فراقش سوختن

عشق یعنی سر به در آویختن                        عشق یعنی اشک حسرت ریختن

عشق یعنی لحظه های ناب ناب                        عشق یعنی لحظه های التهاب

عشق یعنی بنده فرمان شدن                              عشق یعنی تا ابد رسوا شدن

عشق یعنی گم شدن در کوی دوست            عشق یعنی هر چه در دل آرزوست

عشق یعنی یک تیمم یک نماز                               عشق یعنی عالمی راز و نیاز

عشق یعنی یک تبسم یک نگاه                         عشق یعنی تکیه گاه و جان پناه

عشق یعنی سوختن یا ساختن                                عشق یعنی زندگی را باختن

عشق یعنی همچو من شیدا شدن                      عشق یعنی قطره و در یا شدن

عشق یعنی پیش محبوبت بمیر                        عشق یعنی از رضایش عمر گیر

عشق یعنی زندگی را بندگی                                  عشق یعنی بندگی آزادگی


نوشته شده در پنج شنبه 85/9/23ساعت 1:55 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

آب می خواهم، سرابم می دهند

 

عشق می ورزم عذابم می دهند

 

خود نمیدانم کجا رفتم به خواب

 

از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟

 

خنجری بر قلب بیمارم زدند

 

بی گناهی بودم و دارم زدند

 

زد عشق آخر تیشه بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

 

عشق اگر اینست ما رند می شویم خوب اگر اینست ما بد می شویم

 

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم دیگر مسلمانی بس است

 

در میان خلق سردرگم شدم عاقبت آلوده مردم شدم

 

بعد ازاین با بی کسی خو می کنم

 

هر چه در دل داشتم رو می کنم

 

نیستم از مردم خنجر بدست

 

بت پرستم بت پرستم بت پرست

 

بت پرستم،بت پرستی کار ماست

 

چشم مستی تحفه ی بازار ماست

 

درد می بارد چو لب تر می کنم

 

طالعم شوم است باور می کنم

 

من که با دریا تلاطم کرده ام

 

راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

 

قفل غم بر درب سلولم مزن

 

من خودم خوش باورم گولم مزن                                                                          من نمی گویم که خاموشم مکن

 

من نمی گویم فراموشم مکن

 

من نمی گویم که با من یار باش

 

من نمی گویم مرا غم خوار باش

 

من نمی گویم،دگر گفتن بس است

 

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است   کوه کندن گر نباشد پیشه ام

 

بویی از فرهاد دارد تیشه ام    عشق از من دورو پایم لنگ بود

 

            قیمتش بسیار و دستم تنگ بو                       نرفتم هر دو پایم خسته بود

 

تیشه گر افتاد دستم بسته بود

 

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه

 

فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه

 

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه

 

هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه

 

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

 


نوشته شده در پنج شنبه 85/9/23ساعت 12:7 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

    دلی شکست و هیچ کس صدایش رانشنید

 

                   آری دل عاشق بی صدا می شکند

 

 

 

آشنایی من و تو یک اتفاق بود ولی خاطرات با تو بودن همچنان و تا ابد در دل من باقی خواهد ماند. خاطرات روزها ی شیرین و اشک های شبانه... ترسهای شبانه ی تو برای به وجود آمدن شکستی دیگر ... در دل هایت از شکست های گذشته. از نامردیهای روزگار... روز به روز بیشتر به تو وابسته شدم. میدانستم انقدر شکست   خورده بودی که توان شکست دیگر را نداشتی. میدانستم بدنبال مرهمی هستی برای تسکین زخمهای گذشته. چشم هایم را به روی همه چیز بستم... وقتی به خود آمدم دیدم که زندگی بدون تو برایم کابوس وحشتناکی خواهد شد.چه آسان دل صادقم را به تو تقدیم کردم. به یاد می آورم که میگفتی... یا از اول بگو که می مانی یا رفیق نیمه راه نباش... قول بده تا آخر بمانی. یادت باشد با احساسات هیچ کس بازی نکنی!!!

به خود اطمینان داشتم که درتمام شریط ترکت نخواهم کرد... زیرا میدانستم خالصانه مرا می خواهی.

حالا در گوشه اتاق با چشمانی بارانی خاطراتت را مرور خواهم کرد. به عکسی که روبه رویم چشم دوخته خیره شده ام چقدر زمان سخت میگذرد... چشمانت چه معصومانه به چشمانم خیره شده اند. نه ... نمیتوانم باور کنم. شاید کابوس وحشتناکی ست که به سراغم آمده. آری صبح از خواب بیدار خواهم شد و باز صدایت را میشنوم و به امید دیدن دوباره تو لحظه شماری خواهم کرد.

یک لحظه چشمانم را می بندم. تو به سویم می آیی و مرا در آغوش میگیری. با دستهایت گونه های خیسم را پاک می کنی و میگویی ... باز خیالاتی شدی؟

دیگر ترا نخواهم دید... میدانم فقط همین خاطرات است که برایم باقی می ماند... آری به انتظار تو ماندن زهی خیال باطل است... دیگر لمس تنت را باید به رویاها سپرد.

اکنون که باچشمان تر این احساسات بی وجود رابر تن سیاه این صفحه حک می کنم ... می دانم که تو در اوج زندگیت و در پی سوزاندن خاطرات گذشته هستی... میدانم که دیگر در حد یک خاطره هم در قلبت جایی نخواهم   داشت... می دانم که دیگر نام مرا هم فراموش خواهی کرد.

آری... در عین ناباوری تنها یادگاری که از تودارم مشتی  خاطرات و زخم عمیقی که مرهمی برایش نمیابم .

 واین تنها سهم من بود از آن همه عشق و جوانمردی که دم می زدی. آری این سهم من بود از صداقتم.

و اما تو... تو... تو خیانت کردی!!! قلبم را شکستی ... تو جگرم را آتش زدی... زبانم میگوید... به امید روزی که روزگارت سیاه تر از پر کلاغ .... تیره تر از غرو ب و غمگین تر از غم   جدایی باشد... اما دلم... دلم میگوید به امید روزی که آشیانت بالاتر از آشیان عقاب ... چشم انداز نگاهت زیباتر از بهشت... و صدها هزار پری کنیزت باشند.

 

ای که دنیایش تو هستی        

                      قلب پر مهرم شکستی

                           آمدی جایم گرفتی

                                              در کنار او نشستی

                                                          کاش من جای تو بودم

  


نوشته شده در دوشنبه 85/9/20ساعت 2:32 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم؟

- بله حتمآ. چه سئوالی؟

- بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میکنی؟

- فقط میخواهم بدانم.

- اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب می گویم : 20 دلار

پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : میشود 10 دلار به من قرض بدهید ؟

مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.

پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سئوالاتی کند؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خوابی پسرم ؟

- نه پدر ، بیدارم.

- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ...


نوشته شده در دوشنبه 85/9/20ساعت 2:5 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

 

صادق هدایت در سه شنبه 28 بهمن ماه 1281 در خانه پدری در تهران تولد یافت. پدرش هدایت قلی خان هدایت (اعتضادالملک)‌ فرزند جعفرقلی خان هدایت(نیرالملک) و مادرش خانم عذری- زیورالملک هدایت دختر حسین قلی خان مخبرالدوله دوم بود. پدر و مادر صادق از تبار رضا قلی خان هدایت یکی از معروفترین نویسندگان، شعرا و مورخان قرن سیزدهم ایران میباشد که خود از بازماندگان کمال خجندی بوده است. او در سال 1287 وارد دوره ابتدایی در مدرسه علمیه تهران شد و پس از اتمام این دوره تحصیلی در سال 1293 دوره متوسطه را در دبیرستان دارالفنون آغاز کرد. در سال 1295 ناراحتی چشم برای او پیش آمد که در نتیجه در تحصیل او وقفه ای حاصل شد ولی در سال 1296 تحصیلات خود را در مدرسه سن لویی تهران ادامه داد که از همین جا با زبان و ادبیات فرانسه آشنایی پیدا کرد. در سال 1304 صادق هدایت دوره تحصیلات متوسطه خود را به پایان برد و در سال 1305 همراه عده ای از دیگر دانشجویان ایرانی برای تحصیل به بلژیک اعزام گردید. او ابتدا در بندر (گان) در بلژیک در دانشگاه این شهر به تحصیل پرداخت ولی از آب و هوای آن شهر و وضع تحصیل خود اظهار نارضایتی می کرد تا بالاخره او را به پاریس در فرانسه برای ادامه تحصیل منتقل کردند. صادق هدایت در سال 1307 برای اولین بار دست به خودکشی زد و در ساموا حوالی پاریس عزم کرد خود را در رودخانه مارن غرق کند ولی قایقی سررسید و او را نجات دادند. سرانجام در سال 1309 او به تهران مراجعت کرد و در همین سال در بانک ملی ایران استخدام شد. در این ایام گروه ربعه شکل گرفت که عبارت بودند از: بزرگ علوی، مسعود فرزاد، مجتبی مینوی و صادق هدایت. در سال 1311 به اصفهان مسافرت کرد در همین سال از بانک ملی استعفا داده و در اداره کل تجارت مشغول کار شد.
در سال 1312 سفری به شیراز کرد و مدتی در خانه عمویش دکتر کریم هدایت اقامت داشت. در سال 1313 از اداره کل تجارت استعفا داد و در وزارت امور خارجه اشتغال یافت. در سال 1314 از وزارت امور خارجه استعفا داد. در همین سال به تامینات در نظمیه تهران احضار و به علت مطالبی که در کتاب وغ وغ ساهاب درج شده بود مورد بازجویی و اتهام قرار گرفت. در سال 1315 در شرکت سهامی کل ساختمان مشغول به کار شد. در همین سال عازم هند شد و تحت نظر محقق و استاد هندی بهرام گور انکل ساریا زبان پهلوی را فرا گرفت. در سال 1316 به تهران مراجعت کرد و مجددا در بانک ملی ایران مشغول به کار شد. در سال 1317 از بانک ملی ایران مجددا استعفا داد و در اداره موسیقی کشور به کار پرداخت و ضمنا همکاری با مجله موسیقی را آغاز کرد و در سال 1319 در دانشکده هنرهای زیبا با سمت مترجم به کار مشغول شد.
در سال 1322 همکاری با مجله سخن را آغاز کرد. در سال 1324 بر اساس دعوت دانشگاه دولتی آسیای میانه در ازبکستان عازم تاشکند شد. ضمنا همکاری با مجله پیام نور را آغاز کرد و در همین سال مراسم بزرگداشت صادق هدایت در انجمن فرهنگی ایران و شوروی برگزار شد. در سال 1328 برای شرکت در کنگره جهانی هواداران صلح از او دعوت به عمل آمد ولی به دلیل مشکلات اداری نتوانست در کنگره حاضر شود. در سال 1329 عازم پاریس شد و در 19 فروردین 1330 در همین شهر بوسیله گاز دست به خودکشی زد. او 48 سال داشت که خود را از رنج زندگی رهانید و مزار او در گورستان پرلاشز در پاریس قرار دارد. او تمام مدت عمر کوتاه خود را در خانه پدری زندگی کرد.

***


نوشته شده در دوشنبه 85/9/13ساعت 3:42 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

ولادت هشتمین اختر تابناک آسمان ولایت بر همه ی مسلمانان جهان مبارک باد

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم  

همه تن چشم شدم خیره  به دنبال تو گشتم  


شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم  


شدم آن عاشق دیوانه که بودم   


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید 


عطر صد خاطره پیچید  


یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم  


پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم   


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم   


تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت...

ولادت آقا امام رضا مبارک باشه به همگی

اگه دیگه ندیدمتون صبح بخیر ظهر بخیر شب بخیر


نوشته شده در یکشنبه 85/9/12ساعت 3:56 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
Design By : Pars Skin