سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی

چند روزی به خاطر مراسم عزاداری حضرت علی نتونستم بیام

تسلیت میگم و امیدوارم توی شبهای قدر همگیمون تونسته باشیم از آقا کمک بگیریم و کارنامه اعمالمون رو وقتی به آقا امام زمان دادن آقا ازمون دلگیر و ناراحت نشده باشه

التماس دعا

اگه دیگه ندیدمتون صبح بخیر ظهر بخیر شب بخیر


نوشته شده در چهارشنبه 85/7/26ساعت 1:13 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

زندگی را می توان در غنچه ها تفسیر کرد

با نگاه سبز باران عشق را تعبیر کرد

زندگی را پر زاحساس کبوتر ها نمود

کینه ها را با نگاه ساده ای زنجیر کرد

همچو شبنم چشم را در چشم شقایق ها گشود

طرح یک لبخند را بر برگ گل تصویر کرد

زندگی را می توان در خلوت هر صبحدم

با وضویی با دعایی با خدا تقدیر کرد

کاش می شد لحظه ها را قاب کرد

روز های تیره را خواب کرد


نوشته شده در پنج شنبه 85/7/20ساعت 11:17 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

مهربانی را وقتی دیدم که کودکی میخواست اب شور دریا را با آبنباتش شیرین کند

 

زندگی اجبار است/ مرگ انتظار است/ عشق یک بار است/ فکر تو تکرار است/ جدائی دشواراست/ کاش گناهی کنم که مجازاتش تبعید به قلب تو باشد

 

خودم عهد بستم باردیگرکه تورا دیدم، بگویم ازتودلگیرم ولی بازتورا دیدم و گفتم: بی تومیمیرم

 

بهترین باش. بهترین دوست اگه نیستی لا اقل بهترین دشمن باش/ غمخوارم اگه نیستی لااقل بزرگترین غم باش/ هرچه هستی بهترین باش چون بهترین ها همیشه در خاطر می مانند پس در خاطرات بدم بهترین باش

 

اونیکه میگفت جونش به جونت بنده حالا داره به گریه هات میخنده اونی که می گفت بدون تو میمیره دروغ میگه دلش جنس کویره دروغ میگه تو گوش نده به حرفاش نگو هنوز میخوای بمونی باهاش خیال نکن بدون اون میمیری بزار بره نباشه جون میگیری

 

آمد اما بی صدا خندید و رفت ... لحظه ای در کلبه ام تابید و رفت ... آمد از خاک زمین اما چه زود ... دامن از خاک زمین برچید و رفت ... دیده از چشمان من پنهان نمود ... از نگاهم رازها فهمید و رفت ... گفتم اینجا روزنی از عشق نیست ... پیکرش از حرف من لرزید و رفت ... گفتم از چشمت بیفشان قطره ای ... ناگهان چون چشمه ای جوشید و رفت... گفتمش من را مبر از خاطرت ... خاطراتش را به من بخشید و رفت

 

نمی بخشمت .... بخاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی .... بخاطر تمام غمهایی که بر صورتم نشاندی .... نمی بخشمت .... بخاطر دلی که برایم شکستی .... .. بخاطر احساسی که برایم پرپر کردی ..... نمی بخشمت .... بخاطر زخمی که بر وجودم نشاندی ..... بخاطر نمکی که بر زخمم گذاردی .... و می بخشمت بخاطر عشقی که بر قلبم حک کردی محبت از درخت آموز که حتی سایه از هیزم شکن هم بر نمی دارد

 

زندگی زیباست نه در رویا ...... بوسه زیباست نه برای هوس ....... پرنده زیباست نه برای قفس ....... دوست داشتن زیباست نه برای لمس کردن برای حس کردن

 

خانم ها مثل شبکه اینترنت هستند : از هر موضوعی یک فایل اطلاعاتی دارند. خانم هامثل چسب دوقلو هستند : اگر دستشان با گوشی تلفن مخلوط شد, دیگر باید سیم را برید. خانم ها مثل موتور گازی هستند : پر سر و صدا , کم سرعت , کم طاقت خانم ها مثل رعد و برق هستند : اول برق چشمهاشون می رسه , بعد رعد صداشون. خانم ها مثل لیمو شیرین هستند : اول شیرین و بعد تلخ می شوند. خانم ها مثل موبایل هستند : هر وقت کاری مهم پیشمی آید در دسترس نیستند. خانم ها مثل ...

 

عشق یعنی خاطرات بی غبار دفتری از شعر و از عطر بهار عشق یعنی یک تمنا , یک نیاز زمزمه از عاشقی با سوز و ساز عشق یعنی چشم خیس مست او زیر باران دست تو در دست او عشق یعنی ماتهب از یک نگاه غرق در گلبوسه تا وقت پگاه عشق یعنی عطر خجلت ....شور عشق گرمی دست تو در آغوش عشق عشق یعنی "بی تو هرگز ...پس بمان تا سحر از عاشقی با او بخوان عشق یعنی هر چه داری نیم کن از برایش قلب خود تقدیم کن

 

اگرمی خواهید دیگران را هرس بدهید .... 1.قبل از شروع امتحان از اطرافیانتان چند تا سوال پیچیده که در پاورقی بوده بپرسید... بعد وقتی همه رو به جون هم انداختید با خیال راحت برای امتحان تمرکز کنید... 2-وقتی زنگ آیفون را میزنید و در را برایتان باز می کنند دوباره زنگ بزنید و بگویید: ممنون! باز شد! -3.وقتی میخواهید تلویزون رو خاموش کنی صداشو تا آخرین شماره ببرید بالا تا نفر بعدی که میاد روشن کنه برق از سه فازش بپره

 

عشق نمی پرسه که تو کی هستی؟ عشق فقط میگه تو مال منی... عشق نمی پرسه که اهل کجایی ؟ فقط میگه تو قلب من زندگی می کنی... عشق نمی پرسه که چی کار می کنی؟ فقط میگه باعث میشی قلب من به ضربان بیفته... عشق نمی پرسه چرا دور هستی؟ فقط میگه همیشه با منی... عشق نمی پرسه که دوستم داری؟ فقط میگه دوستت دارم

 

پرنده ای که مال تو نیست صد تا قفس هم بسازی میره

 

 

اگه دیگه ندیدمتون صبح بخیر.ظهر بخیر.شب بخیر


نوشته شده در چهارشنبه 85/7/12ساعت 10:30 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

سپاس و ستایش دانشگاه آزاد را که ترکش موجب بی مدرکی است و به کلاس اندرش مزید بی پولی... هر ترمی که آغاز می شود، موجب پرداخت زر است و چون به پایان می رسد سب ضرر! پس در هر سال دو ترم موجود و بر هر ترمی شهریه ای واجب...!! از جیب و جان که بر آید کز عهده ی خرجش به در آید! ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا تو مدرک به کف آری و به کارش نبری همه مانند تو سرگشته و بیکار و غمین طی شود عمر به بی حاصلی و در به دری

 


نوشته شده در چهارشنبه 85/7/12ساعت 10:22 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می‌کرد.

به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می‌خورد، فروشندگان وارد و خارج می‌شدند، مردم در گوشه‌ای گفتگو می‌کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می‌نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی‌ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.

مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.

مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله‌ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.

مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش‌های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»

جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.

خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی‌های دنیای من را بشناس. آدم نمی‌تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه‌ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»

مرد جوان این‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف‌ها بود می‌نگریست. او باغ‌ها را دید و کوهستان‌های اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.

خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»

مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.

آن وقت مرد خردمند به او گفت:«راز خوشبختی این است که همه شگفتی‌های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»


نوشته شده در شنبه 85/7/8ساعت 5:37 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟
- نجاتم بده خدای من!
- آیا به من ایمان داری؟
- آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام
- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم.
خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...

نوشته شده در شنبه 85/7/8ساعت 5:35 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.

و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.

در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ. نه بالی و نه پایی ‚ نه آسمان ونه دریا. تنها کمی از خودت‚ تنها کمی از خودت را به من بده.

و خدا کمی نور به او داد.

نام او کرم شب تاب شد.

خدا گفت : آن که نوری با خود دارد‚ بزرگ است‚ حتی اگربه قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.

و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ‚ بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.

××××

هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.


نوشته شده در شنبه 85/7/8ساعت 5:30 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

   1   2   3      >
Design By : Pars Skin