سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی



من سرم توی کار خودم بود ...


001.jpg
 



بعد یه روز یه نفر رو دیدم ...


002.jpg
 



اون این شکلی بود !


003.jpg


004.jpg




ما اوقات خوبی با هم داشتیم ..


005.jpg




من یه کادو مثل این بهش دادم


006.jpg




وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!


007.jpg




ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم ..


008.jpg


009.jpg




و این وضع من توی اداره بود ..


010.jpg
 



وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند
..


011.jpg



و من اینجوری بهشون جواب می دادم ..


012.jpg




اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر
دیگه..


013.jpg




و من اینجوری بودم  ...


014.jpg




بعدش اینجوری شدم ...


016.jpg


017.jpg




احساس من اینجوری بود ..


018.jpg




بعد اینجوری شدم ...


019.jpg




بله .. آخرش به این حال و روز افتادم ...


020.jpg




پدر عاشقی بسوزه !

021.jpg


نوشته شده در شنبه 89/1/21ساعت 3:28 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

دروغ
های مادرم ...

این داستان خیلی جالب بود
،تصمیم گرفتم براتون بذارم تو وبلاگ

داستان من از
زمان تولّدم شروع می
شود.
تنها
فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهی
دست و هیچگاه غذا
به اندازهء کافی نداشتیم.
روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی
کنیم.
مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون
بشقاب من ریخت
و گفت،:"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان
گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می
کرد و بعد برای
صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت.
مادرم دوست داشت
من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل
خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو
ماهی را جلوی من گذاشت.
شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً
خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا
می
کرد و میخورد؛ دلم شاد
بود که او هم مشغول خوردن است.
ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.
امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم
بخور؛ مگر نمی
دانی
که من ماهی دوست ندارم؟"
و این دروغ
دومی بود که مادرم به من گفت.


قدری بزرگتر شدم و ناچار باید
به مدرسه می
رفتم
و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم.
مادرم به بازار رفت و
با لباس
فروشی به توافق
رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم
ها بفروشد و در
ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شب
های زمستان،
باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم.
از منزل
خارج شدم و در خیابان
های
مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل
مراجعه می
کند.
ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه
کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:"پسرم، خسته نیستم." و این
دفعه سومی بود که مادرم به من
دروغ گفت.


به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می
رسید. اصرار کردم
که مادرم با من بیاید.
من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان،
منتظرم ایستاد.
موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه
خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در
دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم
لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان،
گوارای وجود" می‏گفت.
نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً
لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش."
گفت:
"پسرم، تو بنوش،
من تشنه نیستم." و این چهارمین
دروغی بود که مادرم به من گفت.


بعد از درگذشت پدرم، تأمین
معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه
زنی که تمامی
مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت.
می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده
کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و
منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد.
وقتی
مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با
مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود.
امّا
مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.

درس
من تمام شد و از مدرسه فارغ
التّحصیل شدم.
بر
این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و
تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر
نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی
های مختلف
می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت.
وقتی به او گفتم که این
کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد
و
گفت:"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و
این ششمین دروغی بود که به من
گفت.


درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک
شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت.
وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم.
احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است.
در رؤیاهایم آغازی جدید را
می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود.
به سفرها می‏رفتم. با
مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند.
امّا او که
نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:"فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی
راحت عادت ندارم."
و این هفتمین
دروغی بود که مادرم به من گفت.


مادرم پیر شد و به
سالخوردگی رسید.
به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او
مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و
مادر عزیزم شهری فاصله بود.
همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم.
دیدم بر بستر بیماری افتاده است.
وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب
آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند.
سخت
لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می
‏شناختم.
اشک
از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد
و گفت:"گریه نکن،
پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی
کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

وقتی
این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود.
جسمش
از درد و رنج این جهان رهایی یافت.


این سخن را با جمیع کسانی می
گویم که در زندگی شان از نعمت
وجود مادر برخوردارند.
این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش
محزون گردید.
این سخن را با کسانی می
گویم که از نعمت
وجود مادر محرومند.
همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و
درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.

مادر
دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی
تحت پرورش خود قرار داد

 

نوشته شده در شنبه 89/1/21ساعت 4:39 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

88 با همه ی آنچه برایمان بهمراه داشت تمام شد...بهار در راه است...سرآغازی
برای یک شروع دوباره...تولد یافتن و دوباره شکل گرفتن...من هم به نوبه
خود...نوروز باستانی...یادگار کهن ایران زمین را به شما و خانواده عزیزتان
تبریک و از درگاه یگانه مهربان برایتان سالی پرشور ...توام با شادی و
نیکویی و عشق خواهانم...
پیشاپیش نوروز مبارک...دوستدارتان...Aria

نوشته شده در پنج شنبه 88/12/27ساعت 8:11 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

 

My Wife Navaz Called,

"How Long Will You Be With That Newspaper?

Will U Come Here And Make UR Darling Daughter Eat Her Food?

همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

Farnoosh Tossed The Paper Away And Rushed To The Scene.

شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت

My Only Daughter, Ava Looked Frightened; Tears Were Welling Up In Her Eyes.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود
In Front Of Her Was A Bowl Filled To its Brim With Curd Rice.

ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت

Ava is A Nice Child, Very Intelligent For Her Age.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود

I Cleared My Throat And Picked Up The Bowl. "Ava, Darling, Why Don"t U Take A Few Mouthful
Of This Curd Rice?

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

Just For Dad"s Sake, Dear".
Ava Softened A Bit And Wiped Her Tears With The Back Of Her Hands.

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت

"Ok, Dad. I Will Eat - Not Just A Few Mouthfuls,But The Whole Lot Of This.

But, U should...." Ava Hesitated.

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد

"Dad, if I Eat This Entire Curd Rice, Will U Give Me Whatever I Ask For?"

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
"Promise". I Covered The Pink Soft Hand Extended By My Daughter With Mine, And Clinched The Deal.

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم
Now I Became A Bit Anxious.
"Ava, Dear, U Shouldn"t Insist On Getting A Computer Or Any Such Expensive Items.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی

Dad Does Not Have That kind of Money Right now. Ok?"

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
 

"No, Dad.  I Do Not Want Anything Expensive".
Slowly And Painfully,She Finished Eating The Whole Quantity.

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.


I Was Silently Angry With My Wife And My Mother For Forcing My Child To Eat Something That She Detested.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
After The Ordeal Was Through, Ava Came To Me With Her Eyes Wide With Expectation.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد

All Our Attention Was On Her.
"Dad, I Want To Have My Head Shaved Off, This Sunday!"

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه

Was Her Demand..
"Atrocious!" Shouted My Wife, "A Girl Child Having Her Head Shaved Off?
Impossible!"
"Never in Our Family!"
My Mother Rasped.
"She Has Been Watching Too Much Of Television.  Our Culture is Getting Totally Spoiled With These TV Programs!"

تقاضای او همین بود. 

همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه
"Ava, Darling, Why Don"t U Ask For Something Else? We Will Be Sad Seeing U With A Clean-Shaven Head."

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم

"Please, Ava, Why Don"t U Try To Understand Our Feelings?"

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

I Tried To Plead With Her.
"Dad, U Saw How Difficult It Was For Me To Eat That Curd Rice".

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود

Ava Was in Tears.
"And U Promised To Grant Me Whatever I Ask For. Now,U Are Going Back On UR Words.

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت

It Was Time For Me To Call The Shots.
"Our Promise Must Be Kept."

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش
"Are U Out Of UR Mind?" Chorused My Mother And Wife.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

"No. If We Go Back On Our Promises She Will Never Learn To Honour Her Own.

نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره

Ava, UR wish Will B Fulfilled."

آوا، آرزوی تو برآورده میشه
With Her Head Clean-Shaven, Ava Had A Round-Face, And Her Eyes Looked Big And Beautiful.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود

On Monday Morning, I Dropped Her At Her School.
It Was A Sight To Watch My Hairless Ava Walking Towards Her Classroom..
She Turned Around And Waved. I Waved Back With A Smile.

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم

Just Then, A Boy Alighted From A Car, And Shouted,
"Ava, Please Wait For Me!"

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام

What Struck Me Was The Hairless Head Of That Boy.
"May Be, That Is The in-Stuff", I Thought.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه
 

"Sir,  UR Daughter Ava is Great indeed!"
Without introducing Herself, A Lady Got Out Of The Car,
And Continued, "That Boy Who is Walking Along With Ur Daughter is My Son Bomi.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه

He is Suffering From... Leukemia".
She Paused To Muffle Her Sobs.
"Harish Could Not Attend The School For The Whole Of The Last Month.
He Lost All His Hair Due To The Side Effects Of The Chemotherapy.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده
He Refused To Come Back To School Fearing The Unintentional But Cruel Teasing Of The Schoolmates.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن
Ava Visited Him Last Week, And Promised Him That She Will Take Care Of The Teasing Issue.
But, I Never Imagined She Would Sacrifice Her Lovely Hair For The Sake Of My Son !!!!!

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه

Sir, You And Your Wife Are Blessed To Have Such A Noble Soul As Your Daughter."

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین

 
I Stood Transfixed And Then, I Wept.
"My Little Angel, You Are Teaching Me How Selfless Real Love Is..........

سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی


"The Happiest People On This Planet Are Not Those Who Live On Their Own Terms
But Are Those Who Change Their Terms For The Ones Whom They Love !!"

 

Think About This

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن

به این مسئله فکر کنین  

نوشته شده در جمعه 88/12/21ساعت 5:55 عصر توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

شاید اشتباهه اما عاشقا دروغ می گن

آدمای مهربون و با وفا دروغ می گن

اونا که می گن که تا همیشه دیوونتونن

بزا بی پرده بگم ، که به شما دروغ می گن

اونا که می آن به این بهونه ها ، که اومدن

از توی شهر قشنگ قصه ها ، دروغ می گن

اونا که فدات بشم تکه کلامشون شده

به تموم آسمونا ، به خدا دروغ می گن

اونا که با قسم آیه می خوان بهت بگن

تا قیامت نمی شن ازت جدا ، دروغ می گن


نوشته شده در جمعه 88/12/14ساعت 2:31 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

ندارم چشم من، تاب نگاه صحنه سازیها

من یکرنگ بیزارم، از این نیرنگ بازیها

زرنگی، نارفیقا! نیست این، چون باز شد دستت

رفیقان را زپا افکندن و گردن فرازیها

تو چون کرکس، به مشتی استخوان دلبستگی داری

بنازم همت والای باز و، بی نیازیها

به میدانی که می بندد پای شهسواران را

تو طفل هرزه پو، باید کنی اینترکتازیها

تو ظاهرساز و من حقگو، ندارد غیر از این حاصل

من و از کس بریدنها، تو و ناکس نوازیها

***

((رحیم معینی))


نوشته شده در جمعه 88/12/14ساعت 2:30 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

باید تو رو پیدا کنم ، شاید هنوزم دیر نیست ... تو ساده دل کندی ولی ، تقدیر بی تقصیر نیست
با اینکه بی تاب منی ، بازم منو خط میزنی ... باید تو رو پیدا کنم ، تو با خودت هم دشمنی
کی با یه جمله مثل من ، می تونه آرومت کنه ... اون لحظه های آخر از ، رفتن پشیمونت کنه
دلگیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور ...وقتی به من فکرمی کنی حس می کنم از راه دور

آخر یه شب این گریه ها ، سوی چشامو می بره ... عطرت داره از پیرهنی ، که جا گذاشتی می پره
باید تو رو پیدا کنم ، هر روز تنهاتر نشی ... راضی به با من بودنت ، حتی از این کمتر نشی
پیدات کنم حتی اگه ، پروازمو پر پر کنی ... محکم بگیرم دستتو ، احساسمو باور کنی
پیدات کنم حتی اگه ، پروازمو پر پر کنی ... محکم بگیرم دستتو ، احساسمو باور کنی
باید تو رو پیدا کنم ، شاید هنوزم دیر نیست ... تو ساده دل کندی ولی ، تقدیر بی تقصیر نیست
باید تو رو پیدا کنم ، هر روز تنهاتر نشی ... راضی به با من بودنت ، حتی از این کمتر نشی

نوشته شده در پنج شنبه 88/12/6ساعت 12:41 صبح توسط غریب آشنا نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >
Design By : Pars Skin