سلام بهونه قشنگ من برای زندگی
کنار دریا، با آب همزبان بودم .
میان توده رنگین گوش ماهی ها،
ز اشتیاق تماشا چو کودکان بودم !
به موج های رها شادباش می گفتم !
به ماسه ها، به صدف ها، حباب ها، کف ها،
به ماهیان و به مرغابیان، چنان مجذوب،
که راست گفتی، بیرون ازین جهان بودم .
نهیب زد دریا،
که : - « مرد !
این همه در پیچ تاب آب مگرد !
چنین درین خس و خاشاک هرزه پوی، مپوی !
مرا در آینه آسمان تماشا کن !
دری به روی خود از سوی آسمان واکن !
دهان باز زمین در پی تو می گردد !
از آنچه بر تو نوشته ست، دیده دریا کن !
زمین به خون تو تشنه ست ، آسمانی باش !
بگرد و خود را در آن کرانه پیدا کن ! »
من سرم توی کار خودم بود ...
بعد یه روز یه نفر رو دیدم ...
اون این شکلی بود !
ما اوقات خوبی با هم داشتیم ..
من یه کادو مثل این بهش دادم
وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!
ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم ..
و این وضع من توی اداره بود ..
وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند
..
و من اینجوری بهشون جواب می دادم ..
اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر
دیگه..
و من اینجوری بودم ...
بعدش اینجوری شدم ...
احساس من اینجوری بود ..
بعد اینجوری شدم ...
بله .. آخرش به این حال و روز افتادم ...
پدر عاشقی بسوزه !
دروغ
های مادرم ...
این داستان خیلی جالب بود
،تصمیم گرفتم براتون بذارم تو وبلاگ
زمان تولّدم شروع میشود.
تنها
فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا
به اندازهء کافی نداشتیم.
روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی
کنیم.
مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون
بشقاب من ریخت
و گفت،:"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.
زمان
گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای
صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود میرفت.
مادرم دوست داشت
من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل
خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو
ماهی را جلوی من گذاشت.
شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً
خوردم.
مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا
میکرد و میخورد؛ دلم شاد
بود که او هم مشغول خوردن است.
ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.
امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ این ماهی را هم
بخور؛ مگر نمیدانی
که من ماهی دوست ندارم؟"
و این دروغ
دومی بود که مادرم به من گفت.
قدری بزرگتر شدم و ناچار باید
به مدرسه میرفتم
و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم.
مادرم به بازار رفت و
با لباس فروشی به توافق
رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در
ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شبهای زمستان،
باران میبارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم.
از منزل
خارج شدم و در خیابانهای
مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل
مراجعه میکند.
ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه
کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت:"پسرم، خسته نیستم." و این
دفعه سومی بود که مادرم به من
دروغ گفت.
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم
که مادرم با من بیاید.
من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان،
منتظرم ایستاد.
موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه
خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در
دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم
لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان،
گوارای وجود" میگفت.
نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً
لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش."
گفت: "پسرم، تو بنوش،
من تشنه نیستم." و این چهارمین
دروغی بود که مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمین
معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی
مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت.
میبایستی تمامی نیازها را برآورده
کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و
منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان میفرستاد.
وقتی
مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر میشود، به مادرم نصیحت کرد که با
مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود.
امّا
مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:"من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.
درس
من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم.
بر
این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و
تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر
نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف
میخرید و فرشی در خیابان میانداخت و میفروخت.
وقتی به او گفتم که این
کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد
و
گفت:"پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و
این ششمین دروغی بود که به من
گفت.
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک
شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت.
وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم.
احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است.
در رؤیاهایم آغازی جدید را
میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود.
به سفرها میرفتم. با
مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند.
امّا او که
نمیخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:"فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی
راحت عادت ندارم."
و این هفتمین
دروغی بود که مادرم به من گفت.
مادرم پیر شد و به
سالخوردگی رسید.
به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او
مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و
مادر عزیزم شهری فاصله بود.
همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم.
دیدم بر بستر بیماری افتاده است.
وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب
آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را میسوزاند.
سخت
لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من میشناختم.
اشک
از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد
و گفت:"گریه نکن،
پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی
این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود.
جسمش
از درد و رنج این جهان رهایی یافت.
این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگی شان از نعمت
وجود مادر برخوردارند.
این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش
محزون گردید.
این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت
وجود مادر محرومند.
همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و
درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.
مادر
دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی
تحت پرورش خود قرار داد
ای قامت بلند مقدس،
تندیس جاودان،
ای مرمر سپید؛
ای پاکی مجرد پنهان،
در انجماد سنگ؛
من عابدانه در دل محراب سرد شب،
بدرود با خدای کهن گفتم .
هرگز کسی نگفته سپاس تو،
این گونه صادقانه که من گفتم .
دیگر مرا،
با این عذاب دوزخیت
- مگذار
مهر سکوت را،
زین سنگواره لب سرد ساکتت
- بردار
از این نگاه سرد،
با چشمهای سنگی تو.
دلگیر می شوم .
ای آفریده من،
آری، تو جاودانه جوانی،
من پیر می شوم .
در این شبان تیره و تار اینک،
ای مرمر بلند سپید،
تندیس دستپرور من،
پرداختم تو را .
با این شگرف تیشه اندیشه،
در طول سالیان ،
- که چه بر من رفت -
با واژه های ناب
در معبد خیالی خود ساختم تو را .
اما،
ای آفریده من !
- نه ،
ای خود تو آفریده مرا،
- اینک،
با من چه می کنی ؟!
نه، نه، نه
این هزار مرتبه
گفتم :
- نه
دیگر توان نمانده،
- توانایی،
در بند بند من
از تاب رفته است .
شب با تمام وحشت خود خواب رفته است
و در تمام این شب تاریک،
تاریک، چون تفاهم من،
- با تو !
انسان،
افسانه مکرر اندوه و رنج را
تکرار می کند .
گفتی :
« امید ها ست،
« در ناامید بودن من؛
- اما،
این ابر تیره را نم باران نبود و نیست
این ابر تیره را سر باریدن .
انسان به جای آب،
هرم سراب سوخته می نوشد .
گلهای نو شکفته،
این لاله های سرخ،
گل نیست ؛
- خون رسته ز خاک است .
***
باور کن اعتماد.
از قلبهای کال
بار رحیل بسته
و مهربانی ما را،
خشم و تنفر افزون،
از یاد برده است .
باور نمی کنی ؟
که حس پاک عاطفه در سینه مرده است .
******
حمید مصدق
Design By : Pars Skin |