سلام بهونه قشنگ من برای زندگی
با اینکه بی تاب منی ، بازم منو خط میزنی ... باید تو رو پیدا کنم ، تو با خودت هم دشمنی
کی با یه جمله مثل من ، می تونه آرومت کنه ... اون لحظه های آخر از ، رفتن پشیمونت کنه
دلگیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور ...وقتی به من فکرمی کنی حس می کنم از راه دور
آخر یه شب این گریه ها ، سوی چشامو می بره ... عطرت داره از پیرهنی ، که جا گذاشتی می پره
باید تو رو پیدا کنم ، هر روز تنهاتر نشی ... راضی به با من بودنت ، حتی از این کمتر نشی
پیدات کنم حتی اگه ، پروازمو پر پر کنی ... محکم بگیرم دستتو ، احساسمو باور کنی
پیدات کنم حتی اگه ، پروازمو پر پر کنی ... محکم بگیرم دستتو ، احساسمو باور کنی
باید تو رو پیدا کنم ، شاید هنوزم دیر نیست ... تو ساده دل کندی ولی ، تقدیر بی تقصیر نیست
باید تو رو پیدا کنم ، هر روز تنهاتر نشی ... راضی به با من بودنت ، حتی از این کمتر نشی
تا حالا حس بی وزنی کردین ؟
حس خنثی بودن البته از نظر وزن و حجمی که اشغال میکنه انسان به طور
طبیعی
آره اگه آره کجا و چه طوری
من این حس رو چند بار احساس کردم به صورت اتفاقی و بعد از اون شبیه سازی
میکنم این حس رو و یه خلاء تصنعی ایجاد میکنم و به اون دلخوشم
اولین باری که این اتفاق افتاد
روزی بود که تصادف کردم و وقتی برخوردم به ماشینی که جلوم بود نمیدونم
چی شد
سبک بودم و هیچ چیزی رو حس نکردم
نه درد و نه خون و نه سنگینی
همه رو میدیدم و داد میزدم اما کسی صدام رو نمیشنید
وااااااااااااااااااااااااااااااااای هیچ وقت نمیشه درست توصیفش کرد
نمیشه واقعا نمیشه
نه من و نه هیچ کسی نمیتونه توصیف کنه چون غیر قابل توصیفه باید حسش کنی
این روند ادامه داشت تا اینکه خودم رو دیدم که مردم به سمتم اومدن تا
کمکم کنند و این بهترین حس تجربه شده در طول عمرم تا اون زمان تموم شد
شاید ترس زیاد و شاید .... نمیدونم باعث شد برگردم و از این محیط بیرون
بیام
بیهوش بودم اما خوب دیگه خبری از بی وزنی و خلسه نبود و یا اگر بود دیگه
من حس نمیکردم و خوب با دیدن خودم در اون فضا تموم شد شاید ترس زیاد باعثش
بود حتی در اون محیط
این گذشت روزها و ماهها و سالی نیز
تا اینکه وقتی فوتبال بازی میکردم زمین خوردم و پام شکست
تا من رو از زمین فوتسال دوستان من رو بردند خونه دیدم و من که تنها
بودم و اینطوری اگه پیش میرفت که میمردم پس با هر مکافاتی بود خودم به
خونه گراند ما ( مامان بزرگم ) رسوندم
نمیدونم چرا خیلی کم پیش میاد آدم ها از عمه هاشون دل خوشی داشته باشند
من خودم رو که نمیگم
عمه جونهام دوستتون دارما
هم شما عمبه ( عمه بزرگ )
و هم شما عمکه ( عمه کوچیک ) : به نقل از دختر عموم
خلاصه عمبه و فرزندانشون هم بودند و همیشه جدالی بین من و تنها پسر عمه
ام وجود داشت
فرشید همیشه به من حسادت میکرد و همیشه هم دعوا داشتیم
بچگی که من نبودم اینجا و با هم نبودیم اما خوب از وقتی اومدم تلافی همه
بچگی رو در آورد انصافا و رسما حال گیری میکرد
خلاصه من درد داشتم و این عمه عزیز اومد و گفتش که چیزیت نیست و ... و
این در حالی بود که ورم شدید کرده بود قوزک پام و درد بسیاری احساس میکردم
خلاصه یه کم ماساژ به قول خودشون دادن که دیدن آه و ناله من بیچاره داره
در میاد و منصرف شدند و اون تصمیم هولناک رو گرفتند
نمیدونم چرا این خانم های ایرانی علاقه دارند به خود تجویزی دارو ها
خصوصا گیاهی ها
شاید فکر میکنند چون گیاهی هست دیگه مضر نمیتونه باشه
چشمتون روز بد نبینه
یه دارو که اسمش عجیب و غریب بود و من دوست ندارم اسمش رو حتی یاد بگیرم
رو برداشتن و کوبیدند و با زرده تخم مرغ و .... مخلوط کردند و شد معجونی
از ... ( خدا میدونه )
من هر چی اصرار و التماس که برم دکتر گفتند نه این معجزه میکنه و....
روی پام گذاشتند و با پارچه بستند
به محض قرار گرفتن حس میکردم پام مور مور میشه
و از همه نقاط پام از مویرگ ها و رگ ها یه چیزی کشیده میشه به سمت محل
درد
خلاصه کنم و سرتون درد نیاد
این دارو اینطوری که بعدا گفتند درد رو میکشه بیرون و از جایی که درد
هست همه رو جمع میکنه و خارج میکنه
حالا چطوری این کار صورت میگره نمیدونم و خوب در تخصص من هم نیست خصوصا
که تجربه خوبی هم ندارم و علاقه مند نیستم به دونستن
مدتی گذشت و چشمهام سیاهی میرفت ولی نمیتونستم حرفی بزنم
که باز بعد از یک سال و خورده ای باز همون حس عجیب و زیبا بهم دست داد
این بار نه کسی رو میدیدم و نه میشنیدم صدایی رو
جایی بود سرد و تاریک
نه نه نه سرد بود و نه تاریک
گرم بود و روشن
نه نه
باور کنید نمیشه بگم چی بود و چه طوری
از وصفش بگذریم
واااااااااااااااااای
نمیدونم چند مدت در این حال بودم و نمیدونم چی اتفاقهایی افتاده بود در
این زمان که من به حال رفته بودم برای افراد خانواده
فقط وقتی بیدار شدم
دیدم ردیف همگی روبروم هستند و دورم شلوغ پلوغه
عمه و شوهر عمه و مامان بزرگم جلوی بقیه
مدام صدام میزدن و دستی به صورتم میخورد و آبی که میپاشیدن به صورتم
نمیدونم یکی این صدا زدن ها بود یا یکی از این قطرات آب که به صورتم
میخورد و یا سیلی های که نواخته شد به گونه هام که من رو بیدار کرد
اما دوست نداشتم بیدار شم
واقعا دوست نداشتم بیرون بیام از این حس و حال
وقتی دیدم از این حی بیرون اومدم و همه ریختن سرم
به این ترتیب که
عمبه و شوهرش و گران ما جلوی بقیه و نزدیک من اشک تو چشمهاشون بود و
گریه میکردند
اولین بار بود گریه عمبه و صد البته یه مردی مثل شوهر عمبه با این خون
سردی و بی تفاوتی رو میدیدم تو این 5-6 سالی که هستم و میبینمشون
عجیب بود
نمیدونم کی و با چه سرعتی با مامان و بابا تماس گرفته بودند و چی گفته
بودند بهشون که صدای گریه و دعاهای بلند بلند مامانم و ذکر های بابام رو
میشنیدم از گوشیم
نامردا با گوشی خودم زده بودند و احمقها فکر نکردن که اون عزیزان من این
همه راه دور چه سختی میکشن و چی به سرشون میاد و چه فکرهایی میکنن
وقتی این رو فهمیدم یه لحظه شکر کردم که از این حس و حال بیرون اومدم که
مامی و ددی عزیزم بیش از این اذیت نشدن
خلاصه میگفتم
فرشید و دو تا دختر عمه هم همینطور
فرشید تا حالا برای من اخم نکرده بود چه برسه به گریه
داد میزد و میگفت خدااااااااااااااااا
دختر عمه هام هم حق حق میزدن
آخ که چقدر دلم اون لحظه برای مامان وبابام و همینطور مامان مامانم (
مامان بزرگ مادریم ) تنگ شد
نمیدونین چقدر دوستش دارم مامان مامانم رو بر عکس مامان بابا
این هم از مجهولات هست که چرا خیلی ها مادر بزرگ مادری رو بیشتر دوست
دارند
وای میمیرم براش
اون زمان ها ماما بزرگم رقته بود شیراز سفر و پیشم نبود وگرنه نیازی به
این آدم ها نبود با این رفتار مزحکشون
خلاصه بهوش اومدم
شکه شدم از اشک ها و داد فریاد های اطرافیان
از صداهای مامانم و ذکر های بابام پای تلفن
از فریاد خدا خدای فرشید و یا امام حسین گفتن های مامان بزرگ و .......
از آریا آریا گفتن های دختر عمه ها و. .........
بیرون اومدم باز
وقتی دیدم از این حس بیرون اومدم و چشمهام رو باز کردم
همه ساکت شدن
من به چهره مبهوت همه نگاه میکردم و یهو بغضم ترکید
هوار هوار گریه میکردم
بلند بلند
برای اولین بار بود تو زندگیم اینطوری گریه میکردم و فقط یه بار دیگه
بعد این تو حرم امام رضا روبروی ضریح اینطوری بلند گریه میکردم که 45 دقیقه
و یا بیشتر اونجا طول داد
بلند بلند گریه کردم و همه ساکت بودن و فقط بغلم میکردن و بعضی هاشون یه
گوشه کز کرده بودن
با پای لنگون گوشی از دختر عمه گرفتم و از اتاق بیرون رفتم و با مامان و
بابا حرف زدم و گفتم که چیزیم نیست و ضعف کرده بودم که بیشتر از این نگران
نشن
اون روزها اوایل روزهایی بود که مامان مامانم که از این به بعد بهش میگم
مامانی جون بهم کمک و یاد داده بود نماز بخونم و از یه سری چیزها دست
بکشم و چون خیلی دوستش داشتم و میدونستم درست میگه و حرف ها و کاراش و بدی
من رو نمیخواد پذیرفته بود
بعد از مامان و بابا با مامانی جونم حرف زدم و بهش گفتم میخوام نماز
بخونم
خدایا
اولین نماز عمرم رو داشتم میخوندم با صدای بلند و با حق حق زیاد
اشکهای میریخت رو زمین
صورتم خیس خیس بود
همه میگفتن صبر کن بهتری شی بعد نماز بخود
اما خوندم با گریه فراوون
نمازم که تموم شد
سجده کردم و میگفتم حدایا چرا بیرونم آوردی از این احوال
نه دردی بود نه فکری نه هیچی
خودت بودی و خودت
چه حسی بود
خیلی دلم برای تنگ شده برای این حس
شاید بیشتر از حس دلتنگی مامان و بابام
خیلی دلم برای این حس تنگه
این دومی خیلی انرژی داشت و خوب بود و چه حیف که زود تموم شد
نمیدونم شاید هیچکدوم از شما هایی که این رو میخونید هیچوقت این طور حسی
رو تجربه نکرده باشید
و خوب اگه درک نکنید هم حق دارید
چون مبهم هست براتون
مثل یک تابع Void میمونه واستون که نمیدونی چیه توش و چی میشه فقط
ورودی میدین و خروجی میگیرن
پ . ن : این روزها از درد دل و علاقه داشتن همچین حسی تو اتاق خوابم
بخاری تا آخرین درجه بالا میبرم و تصنعی حرارت بخاری و دمای اتاق پوست
برهنه بدنم رو داغ کنه و بسوزونه جوری که مرطوب و داغ میشه پوستم تا شاید
یه حسی خیلی کم و کوچیک و متفاوت ایجاد شه که شاید خودمو فریب بدم باز در
اون خلسه رفتم .
پ . ن 2 : عجیب حسی بود . کاش یه بار دیگه بتونم حسش کنم .
نمی
دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و
اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا
شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
Design By : Pars Skin |