سلام بهونه قشنگ من برای زندگی
ولادت هشتمین اختر تابناک آسمان ولایت بر همه ی مسلمانان جهان مبارک باد
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت...
ولادت آقا امام رضا مبارک باشه به همگی
اگه دیگه ندیدمتون صبح بخیر ظهر بخیر شب بخیر
ظاهرآ مایکروسافت قصد شوخی با افرادی را دارد که به هر نحوی طرفدار دسترسی ایران به دانش و فناوری هسته ای هستند. برای روشن شدن موضوع مراحل زیر را انجام دهید.
- ابتدا یک فایل Notepad جدید باز کرده و درآن عبارت iran win via atoms را بنویسید.
- اکنون این فایل متنی را ذخیره (save) کرده و آنرا ببندید.
- مجددآ این فایل را باز کنید !!!
در این لحظه برای شما یک متن به زبان آسیای نشان داده می شود. متاسفانه هنوز با کمک چندین برنامه ترجمه موفق به ترجمه آن نشده ام.
اما آنچه که در این رابطه مسلم می باشد آنکه قطعاً چنین امری در گذشته در ویندوز وجود نداشته است یعنی حداقل تا همین اواخر و بالا گرفتن بحث تمایل ایران به برخورداری از تکنولوژی هسته ای. پس چگونه این موضوع به سیستم عامل ویندوز اضافه شده است؟!
پاسخ این سوال آسان است؛ از طریق بروز رسانی های به اصطلاح امنیتی که مایکروسافت بصورت خودکار برای ویندوز انجام می دهد. بدین ترتیب برنامه نویسان مایکروسافت این تغییرات جانبی را در ویندوز بوجود می آورند. به مایکروسافت پیشنهاد می کنیم بجای این شیطنت بازی ها اندکی به فکر امنیت و توسعه محصولات خود باشد
یک شب به منزل فردی ثروتمند رسیدند و از
صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را
در آنجا سپری کنند . آن خانواده بسیار بی
ادبانه برخورد کردند و اجازه
نداند تا آن دو فرشته در اتاق میهمانان
شب را سپری کنند و در عوض آنها را
به زیرزمین سرد و تاریکی منتقل کردند . آن
دو فرشته کوچک همانطور که
مشغول آماده کردن جای خود بودند ناگهان
فرشته بزرگتر چشمش به سوراخی در
درون دیوار افتاد و سریعا به سمت سوراخ
رفت و آنرا تعمیر و درست کرد.
فرشته کوچکتر پرسید : چرا سوراخ دیوار را
تعمیر کردی .
فرشته بزرگتر پاسخ داد : همیشه چیزهایی
را که می بینیم آنچه نیست که به
نظر می آید .
فرشته کوچکتر از این سخن سر در نیاورد .
فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه
دادند تا شب به نزدیکی یک کلبه
متعلق به یک زوج کشاورز رسیدند . و از
صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند
شب را آنجا سپری کنند.
زن و مرد کشاورز که سنی از آنها گذشته بود
با مهربانی کامل جواب مثبت
دادند و پس از پذیرایی اجازه دادند تا آن
دو فرشته در اتاق آنها و روی
تخت انها بخوابند و خودشان روی زمین سرد
خوابیدند .
صبح هنگام فرشته کوچک با صدای گریه مرد و
زن کشاورز از خواب بیدار شد و
دید آندو غرق در گریه می باشند . جلوتر
رفت و دید تنها گاو شیرده آن زوج
که محل درآمد آنها نیز بود در روی زمین
افتاده و مرده .
فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر
فریاد زد : چرا اجازه دادی چنین
اتفاقی بیفتد . تو به خانواده اول که همه
چیز داشتند کمک کردی و دیوار
سوراخ آنها را تعمیر کردی ولی این
خانواده که غیر از این گاو چیز دیگری
نداشتند کمک نکردی و اجازه دادی این گاو
بمیرد.
فرشته بزرگتر به آرامی و نرمی پاسخ داد :
چیزها آنطور که دیده می شوند به
نظر نمی آید.
فرشته کوچک فریاد زد : یعنی چه من نمی
فهمم.
فرشته بزرگ گفت : هنگامی که در زیر زمین
منزل آن مرد ثروتمند اقامت
داشتیم دیدم که در سوراخ آن دیوار گنچی
وجود دارد و چون دیدم که آن مرد
به دیگران کمک نمی کند و از آنجه دارد در
راه کمک استفاده نمی کند پس
سوراخ دیوار را ترمیم و تعمیر کردم تا
آنها گنج را پیدا نکنند .
دیشب که در اتاق خواب این زوج خوابیده
بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن
جان زن کشاورز را داشت و من بجای زن گاو
را پیشنهاد و قربانی کردم .
چیزها آنطور که دیده می شوند به نظر نمی
آیند .
دوستان من : بعضی وقتها چیزهایی اتفاق می
افتد که دقیقا بر عکس انتظار و
خواست ماست و اگر انصاف دارید به
اتفاقاتی که می افتد باید اعتماد داشته
باشید . شاید که به وقت و زمانش متوجه
دلایل آن اتفاقات شوید.
* آدمهایی به زندگی شما وارد می شوند و به
سرعت می روند
* دوستانی پیدا می شوند و مدتها باقی می
مانند و رد پایی زیبا در درون
قلب ما باقی می گذارند و ما خود این کار
را برای دیگران انجام نمی دهیم
چون دوست خود را یافته ایم و دیگری این
کار را برای ما انجام داده.
* دیروز یک خاطره است ، فردا یک راز است و
امروز یک هدیه است . به همین
دلیل است که ما آنرا به زبان انگلیسی یا هدیه می نامیم.
این متن را برای همه بفرستید تا این دو
فرشته به سراغ همه بروند.این دو
فرشته نگهبان شما و دوستان شما هستند.
شاید خیلی وقتها کسانی منتظر چنین
متنی از جانب شما هستند . یک ارزو کنید و
آنرا ارسال نمایید ...........
عکس تو تو قاب چوبی دوباره میاد سراغم
یاد اون روزا می افتم ، با تو بودن زیر بارون
وقتی که شرمنده بودن ، پشیمون لیلی و مجنون
یاد اون شبا می افتم ، لب اون چشمه ی جاری
که گرفت از ما یه عکاس ، دو تا عکس یادگاری
یکی شون سهم تو بود و یکی شونم مال من بود
کجا فکرشو می کردیم ، آخرش جدا شدن بود
زیر رعد و برق تقدیر ، من و تو با هم شکستیم
توی رؤیاهامون اما ، هنوزم صاف و یه دستیم
گل سرخی اینجا روی طاقچس ، خاطرش هست و خودش مرد
توی میدون زمونه ، من و تو بازی رو باختیم
تقصیر طالع ما بود ، سرنوشتو خوب شناختیم
مث اون کلاغ قصه ، که نمی رسید به خونه
دوس نداش که مال هم شیم دست بی رحم زمونه
اسمش اینه که تو رفتی ، یادگاریت رو به رومه
تو رو داشتن تا همیشه منتهای آرزومه
بی گناهی ، اما کوچت ، چه آتیشی زد به ریشه م
همیشه بهت می گفتم ، نباشی دیوونه می شم
می دونی ما بی گناهیم ، جرممون فقط وفا بود
هیچ دلی راضی نمی شه ، که بگه تقصیر ما بود
مخمل خاطره ی تو ، تو صندوقچه ی چوبی
خوابیده مثل یه قصه ، پر راز و پر خوبی
تو رو می سپرم به دست صاحب پونه و خورشید
اما افسوس و صد افسوس که تو رو به من نبخشد
آن ها در کنار یک دیگر بودند و همه به یک اندازه می دانستند و باور داشتند که آن چه می دانند بسیار است . یکی در میانشان بود که به اندازه دیگران نمی دانست و به او نادان می گفتند . او تریبول نام داشت . هنگامی که شنید نادان است ، فروتن شد و خود را پنهان کرد تا دیگر کسی او را نبیند .
اما دیگران با او همدردی نداشتند و او را دنبال کردند و نگاهش کردند و با او از آن چه نمی توانست بفهمد حرف زدند . آن ها می دیدند تریبول چه رنجی می برد و خشنود بودند از این که می توانند او را برنجانند .
اما جهان دیگرگون گشت و ناگهان تریبول دانا شد و بقیه نادان ، بسیار نادان تر از او . تریبول هم می خواست برای آن چه دیگران بر سرش آورده بودند ، انتقام بگیرد . اما آن ها او را تحسین کردند و هیچ کس به خاطر آن چه نمی دانست و تریبول می دانست ، خجالت نمی کشید و تریبول با آن ها همدردی می کرد و نمی توانست آن ها را برنجاند . او می دانست که همیشه به گونه ای تنها بوده است و در انتظار زمانی بود که روزگاری بازخواهد گشت .او دقیقأ می دانست زمانی که در آن جهان بار دیگر دگرگونه شود ، دیگران باز هم او را خواهند رنجاند
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است.
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشتهو انسان پیچید خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد. خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن.
لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ...
خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید. آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن.
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید. اما میترسید حرکت کند. میترسید راه برود. میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید. زندگی را نوشید و زندگی را بویید. چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ....
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ....
اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفشدوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد. لذت برد و سرشار شد و بخشید. عاشق شد و عبور کرد و تمام شد.
او در همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود!
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تا مردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیادهروی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق میریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازهبان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازهبان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم.»
دروازهبان به چشمه اشاره کرد و گفت: «میتوانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان میخواهد بوشید.»
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم.، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود!
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند...
بخشی از کتاب «شیطان و دوشزه پریم»
Design By : Pars Skin |